سید امیرحسین جون, عزیز دل مامان و باباسید امیرحسین جون, عزیز دل مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

امیرحسین، گلی از بهشت

تیرماه ۹۷

از اول این ماه اضطراب زیادی برای امتحان وسط ماه داشتم تا اینکه...هفته ی پیش خلااااص شدم و فکر می کنم نتیجه بد نبود امسال شاید اصلا وقت نشد با هم(مادر و پسری) به پارک بریم هرصبح تصمیم میگیرم این کار رو بکنم اما عصر خستگی مجال گردش نمیده پنجشنبه بیست و یکم همین ماه اسباب کشی عزیز و پدرجون بود و فرصتی برای بازی تو و مهرسا... الان نشستم سر میز کارم و به صورت خندونت وقت رفتن به مهد فکر می کنم اونم تو ساعت پنج و ربع صبح... بله دردناکه ولی واقعیه ساعت های کار در تهران رو یکساعت کشیدن جلو یعنی از شش صبح تا یک ظهر.. پس فردا بیست و پنجم باید سه تایی بریم مصاحبه ی مدرسه برای ثبت نامت... ومن از اعماق وجودم خوشحالم وذوق دیدنت رو د...
23 تير 1397

بال شاه

امروز زنگ زدی بهم میگی مامان زنگ  زدم  یه خبری بهت بدم  گفتم بگو عزیزم گفتی:بابا بهم یاد داده بعد از پ.ی.پ.ی خودمو چطور بشورم حالا فقط مونده بتونم در خونه را با کلید باز کنم تا کاملا آماده بشم برای مدرسه رفتن من: بعد گفتی آهان یه چیز دیگه هم بگم امروز مهرآفرین یه سی دی آورده بود مهد اسمش بال شاه بود میگم «پادشاه» عزیزم میگی نه بال شاه خلاصه از من اصرار و از تو انکار بعدم قول گرفتی ازم که وقت برگشتن به خونه برات بخرمش منم در کمال ناامیدی اومدم سوپرمارکت شهرک و بعد از دیدن و پرسیدن فهمیدم که اسمش «بالشها» هست و نه بال شاه... ...
4 تير 1397

دردانه

ساعت ۳:۵۰صبح است دو ساعت از بیداریم می گذرد باید کار نشر را شب تحویل می دادم اما خواب امانم را بریده بود همینقدر یادم هست به «او» گفته بودم ساعت چهار صبح بیدارم کند ... آهنگ خوش صدای خواب دردانه روحم را می نوازد، نسیم خنک صبح نوازشم می کند.   ...
3 تير 1397

و سلام نام خداست

ذهنم درگیر است  مدام در تنهایی با خودم حرف می زنم، مرور می کنم اتفاقات را و چشمانم هر بار از حرف ها و قضاوت های او گردتر می شود همکارم را می گویم...و هربار بعد مرور توضیحاتی که بایست به او بدهم میگویم خدایا هدایتمان کن، خیر را برایمان رقم بزن آزمون جامع ده روز آینده ام هم مزید بر علت ذهن و دل مشغولی ام شده... روزهای ماندنم در خانه و آخر هفته ها حس مادری نجاتم می دهد که اگر او نبود که اگر من مادر نبودم حتما این روزها لبخند را فراموش می کردم اما با تمام اینها دلم به بلندای پرنور روزهای تابستان گرم است و سعی می کنم آرام کنم این خود پریشان را...  
2 تير 1397
1